روشنایی(ابعاد هنری داستان های قرآن)

سقایی است با جامی از آب حکمت برای آشنایی شاید ...

روشنایی(ابعاد هنری داستان های قرآن)

سقایی است با جامی از آب حکمت برای آشنایی شاید ...

هنر -داستان -قرآن(51)

 4-1-آغاز داستان وخواب های یوسف :

کتاب  مقدس با بحث پیدایش  وپس از نوشتن مطالب عجیب وغریبی که با شأن پیامبران خدا سازگاری ندارد ، شروع می شود بعنوان مثال :

«خداونـد (به یعقوب در خواب) گفت ؛ من خداوند ، خدای ابراهیم وخدای پدرت اسحاق هستم زمینی که روی آن خوابیـده ای از آن تـوست من آنرا به تو ونسل تو می بخشم. فرزندان تو چون غبار بی شمار خواهند شد...یعقوب گفت : اگر مرا بسلامت به خانه پدرم بازگردانی ، آنگاه تو خدای من خواهی بود! »[1]

          واز   صفحه 37 ،  شمـاره 37  داستان حضرت یوسف (ع)  در کتاب مقدس  تحت عنوان خوابهای یوسف ، شروع می شود وچنین می نویسد :

« یـوسف کـارهای نـاپسنـدی را کـه از آنـان  ( بـرادران نـاتنی اش ) سـرمـی زد به پدرش خبر می داد !

یعقوب ،  یوسف رابیش از سـایر پسرانش دوست می داشت، زیرا یوسف در سالهای آخر عمرش به دنیا آمده بود! پس جامه های رنگارنگ به یوسف می داد !

 برادرانش متوجـه شدند که پدرشـان او را بیشتـر از آنها دوست می دارد . در نتیجه آنقدر از یوسف متنفر شدند که نمی توانستند به نرمی با او سخن بگویند!

  یک شب یوسف خوابی دیـد وآنـرا برای برادرانش شرح داد . این موضوع باعث شد کینه آنها نسبت بـه یوسف بیشتر شود. او بـه ایشـان گفت :  

« گوش کنید تا خوابی را که دیده ام برای شمـا تعریف کنم . در خواب دیدم که مـا در مزرعه بـافـه هـا را می بستیم. نـاگاه بافه من بر پا شد وایستـاد و بـافه های شما دور بـافـه من جمع شدند وبه آن تعظیم کردند،»   برادرانش به وی گفتند :

« آیا می خواهی پادشاه شوی وبر ما سلطنت کنی ؟ » لذا سخنان یوسف بر کینه برادران او افزود. ! یوسف بار دیگر خوابی دیده ، وآن را برای برادرانش چنین تعریف کرد:  

«خواب دیدم که آفتاب وماه ویازده ستاره به من تعظیم می کردند.» این بار خوابش را برای پدرش هم تعریف کرد؛ ولی پدرش اورا سرزنش نمودگفت:

 «این چه خوابی است که دیده ای؟آیا واقعاً من ومادرت وبرادرانت آمده! پیش تو تعظیم خواهیم کرد؟» برادرانش به او حسادت می کـردند ، ولـی پدرش دربـاره خوابی که یوسف دیـده بود. می اندیشید.»[2]

     حال می پردازیم به نقد این بافته ها:

 به  گفته های این کتاب مقدس بیاندیشیـد و ببینیـد ،  آیـا نویسنـده قصه بـه بهترین نحو ، دشمنی برادران یوسف رابایوسف طبیعی وموجه نشان نداده است؟

آیایعقوب ویوسف رامحکوم نکرده است؟ آیا این در شأن پیامبر خداست که،یوسف رابه این علت دوست بداردکه در سالهای آخرعمرش به دنیاآمده است!

و برای اوپیراهن های رنگارنگ بخرد ( آنهم نه پیراهن بلکه پیراهن ها !) وبین فرزندانش تفاوت وتبعیض آن هم در امور مادی قائل شود .!  وبازآیا این یوسف است که جاسوسی برادرانش را می کند؟

 وقبل از پدر خوابش را برای برادرانش گفته وحسادت آنها را برمی انگیزدوبعداً برای پدرش تعریف می کند ! آن هم خواب بافه ها ! که البته  در اینجا نویسنده یادش می افتدکه داستان را نمی تواند باخواب بافه های نامشخص ادامه دهد   لذا مجبورمی شود بنویسد یوسف خواب دیگری هم دید، و بعد آن خواب  ستاره ها را هم می آورد . این بار خوابش رابرای پدرش هم تعریف می کند !  وآیا این یعقوب است که از تعظیم کردن آنها بر یوسف تعجب می کند و بـرایش نامفهوم است ؟ !  

حالا برگردید به قرآن وقسمت اولٍ داستان یوسف(ع) رادرسوره ی یوسف  مرورکنید.و ببینید .که قرآن  داستان را چگونه شروع کرده وچه زیبا  از همان اوّل مثل طلوع سپیده به دلها نور وامید و شوق می دهد.

 «  به نام خداوند رحمتگر مهربان‏

الف‏، لام‏، راء. این است آیات کتاب روشنگر. ما آن را قرآنى عربى نازل کردیم‏، باشد که بیندیشید.  ما نیکوترین سرگذشت را به موجب این قرآن که به تو وحى کردیم‏، بر تو حکایت مى‏کنیم‏، و تو قطعاً پیش از آن از بى‏خبران بودی.

 [یاد کن‏] زمانى را که یوسف به پدرش گفت‏: «اى پدر، من [در خواب‏] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم‏. دیدم [آنها] براى من سجده مى‏کنند [یعقوب‏] گفت‏:

«اى پسرک من‏، خوابت را براى برادرانت حکایت مکن که براى تو نیرنگى مى‏اندیشند، زیرا شیطان براى آدمى دشمنى آشکار است

 و این چنین‏، پروردگارت تو را برمى‏گزیند، و از تعبیر خوابها به تو مى‏آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام مى‏کند.»[3]

   در اینجا انگار هستی آینه ی حق نمای اندیشه یعقوب است واو از ماوراء زمان ومکان سخن می گوید! این کجا؟ ورفتار آن مرد سـاده لوح و بحث های شـاه و سلطنت و جـاسوسی (که تماماً از باطن دنیا طلب وریاست طلب یهودی ها ریشه گرفته  و در کتاب مقدس آمده) کجا  !

 4-2- فروختن یوسف:

        در قسمت بعدی مترجمِ تفسیری کتاب مقدس آورده است:

«یعقوب به یوسف گفت«برادرانت درشکیم مشغول چرانیدن گله ها هستند . بروببین اوضاع چگونه است؟ آنگاه برگرد وبه من خبر ده.»[4]

 نقد: یعنی حضرت یعقوب یوسف را بـرای جـاسوسی فـرستـاده است!

 امّا قـرآن می فـرمایـد برادران با التماس اورا از کنار یعقوب بردند!)،به این آیات توجه کنید:

 «فردا او را با ما بفرست تا [در چمن‏] بگردد و بازى کند، و ما به خوبى نگهبان او خواهیم بود.» گفت‏:  «اینکه او را ببَرید سخت مرا اندوهگین مى‏کند، و مى‏ترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.» گفتند:

«اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما گروهى نیرومند هستیم‏، در آن صورت ما قطعاً [مردمى‏] بى‏مقدار خواهیم بود.»  

پس وقتى او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانه چاه بگذارند [چنین کردند].

 به او وحى کردیم که قطعاً آنان را از این کارشان (در حالى که نمى‏دانند) با خبر خواهى کرد.  و شامگاهان‏، گریان نزد پدر خود [باز] آمدند»[5]

کتاب مقدس ادامه میدهد:  .

«سرانجـام یوسف به دوتان (محـل بـرادران) رفت. همیـن که برادرانش از دور دیدند که یوسف می آید ،تصمیم گرفتند اورا بکشند،که رثو بین مانع کشتن شده ، لذا آنها یوسف را در چاهی که آب نداشت انداختند؟!»[6]

نقد:

اگرچاه بدون آب است پس کاروان برای چه برسرآن می آید؟! ویااصولاً چاه بدون آب برای یوسفی که بقول کتاب مقدس هفده ساله است چه خطری دارد که به جای کشتن ،اورا در چنین چاهی بیاندازند وآنوقت خودشان هم مشغول خوردن غذا شوند؟ !

( به نظرم این نوشته ها در قرن (17با18.م ) است که نویسنـده کتـاب مقـدس باید برای خوردن عصرانه مدتی قلم را بر زمین بگذارد ویوسف را در چاه رها کند، تا خستگی نوشتنش  با نوشیدن  قهوه ای رفع شود؟! وآنگاه ادامه  دهدکه :

« ناگاه از دورکاروان شتری را دیدند که بطرف ایشان می آمد،آنها  هم تاجران اسماعیلی بودند![7]

امّا نقد:

چندین بارلفظ اسماعیلی دراین جریان بعنوان کاروان اسماعیلیان ویاتاجران اسماعیلی آمده است آن هم تاجرانی که بچه ی مردم را خریداری کرده واسیر می کنند،ودر حقیقت می ربایند!

آیا نویسنده از آوردن ایـن کلمه چـه چیزی را می خواهـد بطور تـداعی معـانـی القاءکند؟! عذر می خواهم آیا در اینجا با توجه به بقیه ی بافته های کتاب مقدس در مورد حضرت اسماعیل جدِّ رسول اکرم اسلام«ص»، کینه ای نسبت به اسماعیل وجود ندارد؟

در ادامه کتاب مقدس می آورد که:

         یهودا گفت: « نگاه کنید کاروان اسماعیلیان می آید. بیـاییـد یوسف را بـه آنها بفروشید»

برادران یوسف را به بیست سکه نقره فروختند وبزی راسر بریده جامه زیبای یوسف را به خون آن بز آغشته نمودند، سپس جامه را نزد یعقوب بردندیعقوب آنرا شناخت فریاد زد :

« آری این جامه ی پسرم است ؛ حتماً جانور درنده ای اورا دیده وخورده است» ...یعقوب برای پسرش ماتم گرفت.» ![8]

امّا نقـد

: نویسنده می خواهـد برساند که یعقوب گفتة آنان را باور کرد وگفت:  «حیوانی یوسف را دریده وخورده است. » البته نام گرگ را هم نمی آورد، ومی گوید حیوانی، چرا؟ برای اینکه کلمه گرگ در قرآن آمده است ،وآنان بعد از قرآن این ترهات را سر هم کرده اند!

امّا قران عظیم چنین می گوید:

«گوینده‏اى از میان آنان گفت‏:

»یوسف را مکُشید. اگر کارى مى‏کنید، او را در نهانخانه چاه بیفکنید، تا برخى از مسافران او را برگیرند گفتند: »اى پدر، ما رفتیم مسابقه دهیم‏، و یوسف را پیش کالاى خود نهادیم‏. آنگاه گرگ او را خورد!

 ولى تو ما را هر چند راستگو باشیم باور نمى‏دارى‏ و پیراهنش را [آغشته‏] به خونى دروغین آوردند. [یعقوب‏] گفت‏:

«[نه‏] بلکه نَفْس شما کارى [بد] را براى شما آراسته است‏. اینک صبرى نیکو [براى من بهتر است‏]. و بر آنچه توصیف مى‏کنید، ...

و کاروانى آمد. پس آب‏آور خود را فرستادند. و دلوش را انداخت‏. گفت‏: «مژده‏! این یک پسر است‏!» و او را چون کالایى پنهان داشتند.

و خدا به آنچه مى‏کردند دانا  بود و او را به بهاى ناچیزى «چند درهم‏» فروختند و در آن بى‏رغبت بودند..» [9]

 ببینید قرآن چه یعقوبی را ترسیم می کند ؟ ولی کتاب مقدس چه مرد ساده لوحی را [بعنوان یعقوب] جزء بازیکنان داستانش کرده است

!

4-3-یوسف در مصر:

 کتاب مقدس آورده است:

«تاجران اسماعیلی یوسف را به مصر برده وبه فوطیفار یکی از افسران فرعون فروختند. پس ازچندی نظرهمسرفوطیفار به یوسف جلب شده وبه او پیشنهاد کرد که با وی همبستر  شود.

امّا یوسف نپذیرفتتا اینکه روزی یوسف طبق معمول به کارهای منزل رسیدگی می کرد. آنروز شخص دیگری هم در خانه نبود. پس آن زن چنگ به لبـاس اوانـداخت وگفـت: « با من بخواب» ولی یوسف ازچنگ او گریخت واز منزل خارج شد ، اما لباسش در دست وی باقی ماند .

آن زن چون وضع را چنین دید با صدای بلند فریاد زده ، خدمتکاران را به کمک طلبید وبه آنها گفت:

«شوهرم این غلام عبرانی را به خانه آورده ، حالا اومارا رسوامی سازد! وبه اتاق من آمدتا به من تجاوز کند،ولی چون مقاومت کردم وفریاد زدم،

فرارکرد ولباس خود را جا گذاشت؟»

در نهایت فوطیفار خشمگین شده ویوسف را زندانی کرد.[10]

امّا نقد:

        آیا اینکه لباس یوسف در دست زلیخا باقی بماند ، بهتـر می تواند سند باشد ، یا پاره شدن پیراهنی که هنوز دربریوسف است ؟ وآیا بودن شوهرِ زن دمِ در بهتر است برای باخبر شدن ازجریان ، یا شنیدن خبر مـاوقع از زبـان خدمتکاران ؟ !

حال ببینید قـرآن از این جریـانـات عادی چه ابعاد هنری و تصویری ارائه داده است که نویسنـده کتـاب مقدس حیـران است ونمی داند که بودن پیراهن در دست زلیخا هیچ سندی نیست زیـرا که پیـراهـن خدمتکار خانه را هر وقت می شود برداشت و در دست گـرفت؟ ! وکلاً بـاید دانست با جریانی که کتاب مقدس نقل می کند هیچ تجاوزی اثبات نمی شود.!

امّا قرآن جریان را طوری بیان می کند که هر صاحب فطرت پاکی به حقیقت مطلب اعتراف  می کند. وهمچنین عفت کلام قرآن رادر شرح جریان یوسف وزلیخا مقایسه کنید با جملات کتاب مقدس مثل «همبستر شدن وبا من بخواب،» تاببینید تفاوت از کلام خداست تا کلام مخلوق!

  لذا قرآن چنین پرتو افشانده وبیان می کند :

 «و آن کس که او را از مصر خریده بود به همسرش گفت‏:

«نیکش بدار، شاید به حال ما سود بخشد یا او را به فرزندى اختیار کنیم‏.» و بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین مکنت بخشیدیم تا به او تأویل خواب ها را بیاموزیم‏، و خدا بر کار خویش چیره است ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.

 و چون به حد رشد رسید، او را حکمت و دانش عطا کردیم‏، و نیکوکاران را چنین پاداش مى‏دهیم‏.  و آن [بانو] که وى در خانه‏اش بود خواست از او کام گیرد، و درها را [پیاپى‏] چفت کرد و گفت‏:

»بیا که از آنِ توام‏!، [یوسف‏] گفت‏: «پناه بر خدا، او آقاى من است‏. به من جاى نیکو داده است‏. قطعاً ستمکاران رستگار نمی شوند  و در حقیقت [آن زن‏] آهنگ وى کرد، و [یوسف نیز] اگر برهان پروردگارش را ندیده بود، آهنگ او مى‏کرد.

 چنین [کردیم‏] تا بدى و زشتکارى را از او بازگردانیم‏، چرا که او از بندگان مخلص ما بود و آن دو به سوى در بر یکدیگر سبقت گرفتند، و [آن زن‏] پیراهن او را از پشت بدرید.

 و در آستانه در آقاى آن زن را یافتند. آن زن گفت‏: «کیفر کسى که قصد بد به خانواده تو کرده چیست‏؟ جز اینکه زندانى یا [دچار] عذابى دردناک شود. [یوسف‏] گفت‏:

«او از من کام خواست‏.»

 و شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد:

 «اگر پیراهن او از جلو چاک خورده‏، زن راست گفته و او از دروغگویان است و اگر پیراهن او از پشت دریده شده‏، زن دروغ گفته و او از راستگویان است‏.» پس چون [شوهرش‏] دید پیراهن او از پشت چاک خورده است گفت‏:

«بى‏شک‏، این از نیرنگ شما [زنان‏] است‏، که نیرنگ شما [زنان‏] بزرگ است.  «اى یوسف‏، از این [پیشامد] روى بگردان‏. و تو [اى زن‏] براى گناه خود آمرزش بخواه که تو از خطاکاران بوده‏ا‏ی.» [11]

نکته:

مشخص است مشی داستان نویس کتابِ مقدس، به نظر من با سنجیدن آیات قرآن وحتماً بعد از قرآن این جملات پیش پا افتاده را سرهم بندی کرده است!

واین ادعا در جریان زندانی شدن یوسف ونقل خوابهای آن دو زندانی ، کاملاً روشن می شود، که نویسنده نتوانسته خیلی پارا از حریم آنچه در قرآن آمده فراتر بگذارد. ومجبور شده است که همپای نقل قرآن جلو بیاید ، مگر در شاخ وبرگ دادن به وقایع!

به همین جهت کتاب مقدس  در نقل خواب نفر اول آورده است:

 «من جام شراب فرعون را در دست داشتم ، پس خوشه های انگور را چیده ، در جام فشرده وبه او دادم تا بنوشد.»[12]

تعبیر خواب نفر دوّم را هم نزدیک به قرآن نقل می کند ، الّا اینکه به طور مستقیم خبرِ به دار زدن اورا می دهد! در همچنین  از آن جریان  هدایت ها ودر س های یوسف وتبلیغ یکتا پرستی در زندان برای زندانیان  هیچ خبرو اثری  در کتاب مقدس نیست که نیست؟

 چرا که ، نویسنده داستان نگرانی اش مثل نگرانی خدا ( مسئله توحید ویکتا پرستی امت ها) نبوده است که در کتاب مقدس بیاورد.!

4-4- خوابهای فرعون :

کتاب مقدس ادامه می دهد : 

«دوسال بعد از این واقعه شبی فرعون خواب دید که کنار رود نیل ایستاده است، ناگاه هفت گاو چاق وفربه از رودخانه بیرون آمده، شروع به چرخیدن کردند بعد هفت گاو دیگر از رودخانه بیرون آمدند، وکنار آن هفت گاو ایستادند ولی اینها بسیار لاغر واستخوانی بودند. سپس گاوهای لاغر گاوهای چاق را بلعیدند. آنگاه فرعون از خواب پرید.

او باز خوابش برد وخوابی دیگر دید این بار دید که هفت خوشه گندم روی یک ساق قرار دارند که همگی پر از دانه های گندم رسیده هستند . سپس هفت خوشه نازک دیگر که باد شرقی (نه غربی!)آنها را خشکانده بود. ظاهر شدند، خوشه های نازک وخشکیده خوشه های پر ورسیده را بلعیدند.![13]

امّا نقد: دراینجا هم کتاب مقدس دوتا خواب را برای فرعون نقل می کند تا با خوابهای حضرت یوسف قرینه شود. خواب گاو وخواب خوشه  باخواب ستاره وخواب بافه  که قبلاً آورده بود یعنی بافه ها را آنجا آورده تا خوشه ها را اینجا بچیند !

به هر صورت ما فکر می کردیم واژه ی بلعیدن را برای حیوانات بکار می برند، امّا حالا معلوم شد بنا برابتکارات نویسنده ی کتاب مقدس برای گیاهان  وخوشه ها هم بکار برده می شود!

به نظر اینجانب مشخص است که بیان این خواب خوشه برای فرعون در اثر مطالعه ی تعبیرخواب یوسف در قرآن پیداشده است که بحث خوشه(آنهم موقع انبار گندم ها!) مطرح می شود.

 وگرنه قحطی با همان گاو بیشتر سازگار است، برای اینکه گاو، هم علف های سطح زمین را می خورد وهم زیاد غذا می خورد ، لذا وقتی که قحطی بیاید اول از همه بر روی گاو اثر می گذارد ! چون علف های سطح زمین اول از همه در زمان قحطی آسیب دیده ونابود می شوند

. به نظر من اگر نویسنده می توانست برای خوشه ها هم تعبیر دیگری می آورد ومشخص می شود نتوانسته ودر حصر بندی اعجاز آفرین قرآن گیر کرده ومجبور شده مطلب را این طوری گره بزند وخود را نجات بدهد.

کتاب مقدس  در ادامه می آوردکه:

«رئیس ساقیان یاد یوسف افتاده وبه فرعون حکایت تعبیر خوابها را از جانب یوسف در زندان می گوید. ولذا فرعون فوراً فرستاد تا یوسف را بیاورند ، پس با عجله وی را از زندان بیرون آوردند، یوسف سر وصورتش را اصلاح نمود ولباسهایش را عوض کرد ، وبه حضور فرعون رفت» [14]

نقد:

در این کلمات بیرون آمده  از ذهن نویسنده ی کتاب مقدس توجه کنید ، ایشان طوری مطلب را بیان کرده که انگار یک شاه یا یک رئیس جمهور ، مثلاً یک یهودی را احضار می کند ، او هم سر وصورتش را دو تیغه کرده وپاپیون یا کروات می پوشد تا به حضورعالی جناب  برسد! امّا نظری به قرآن ی بیندازید تا ببینید انبیاء چه عزت نفسی داشته اند !

لذا بقول قرآن وشرح استاد ما دکتر نقی پور فر بدانید که :

 «تایوسف بی گناهی خودش را ثابت نکرد از زندان بیرون نیامد چون که او پیامبر خداست باید در بین مردم وجه ی قابل قبولی داشته باشد، تا بتواند رسالتش را انجام دهد»[15]

بنابراین قرآن اینطور تجلّی میکند:

«آ نگاه پس از دیدن آن نشانه‏ها، به نظرشان آمد که او را تا چندى به زندان افکنند.  و دو جوان با او به زندان درآمدند. [روزى‏] یکى از آن دو گفت‏:

«من خویشتن را [به خواب‏] دیدم که [انگور براى‏] شراب مى‏فشارم‏»؛ و دیگرى گفت‏:  

«من خود را [به خواب‏] دیدم که بر روى سرم نان مى‏برم و پرندگان از آن مى‏خورند. به ما از تعبیرش خبر ده‏، که تو را از نیکوکاران مى‏بینیم‏.» گفت:  «غذایى را که روزى شماست براى شما نمى‏آورند مگر آنکه من از تعبیر آن به شما خبر مى‏دهم پیش از آنکه [تعبیر آن‏] به شما برسد.

 این از چیزهایى است که پروردگارم به من آموخته است‏. من آیین قومى را که به خدا اعتقاد ندارند و منکر آخرتند رها کرده و آیین پدرانم‏، ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروى نموده‏ام‏. براى ما سزاوار نیست که چیزى را شریک خدا کنیم‏. این از عنایت خدا بر ما و بر مردم است‏، ولى بیشتر مردم سپاسگزارى نمى‏کنند.

اى دو رفیق زندانیم‏، آیا خدایان پراکنده بهترند یا خداى یگانه مقتدر؟  شما به جاى او جز نام هایى [چند] را نمى‏پرستید که شما و پدرانتان آنها را نامگذارى کرده‏اید، و خدا دلیلى بر [حقانیت‏] آنها نازل نکرده است‏.

فرمان جز براى خدا نیست‏. دستور داده که جز او را نپرستید. این است دین درست‏، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند  .

اى دو رفیق زندانیم‏، اما یکى از شما به آقاى خود باده مى‏نوشاند، و اما دیگرى به دار آویخته مى‏شود و پرندگان از [مغز] سرش مى‏خورند. امرى که شما دو تن از من جویا شدید تحقق یافت و [یوسف‏] به آن کس از آن دو که گمان مى‏کرد خلاص مى‏شود، گفت‏:

 «مرا نزد آقاى خود به یاد آور.» و[لى‏] شیطان‏، یادآورى به آقایش را از یاد او برد؛ در نتیجه‏، چند سالى در زندان ماند.  و پادشاه [مصر] گفت‏:

 »من [در خواب‏] دیدم هفت گاو فربه است که هفت [گاو] لاغر آنها را مى‏خورند، و هفت خوشه سبز و [هفت خوشه‏] خشگیده دیگر. اى سران قوم‏، اگر خواب تعبیر مى‏کنید، در باره خواب من‏، به من نظر دهید. گفتند:

 «خوابهایى است پریشان‏، و ما به تعبیر خوابهاى آشفته دانا نیستیم‏.» و آن کس از آن دو [زندانى‏] که نجات یافته بود و پس از چندى «یوسف را» به خاطر آورده بود گفت‏:  

«مرا به [زندان‏] بفرستید تا شما را از تعبیر آن خبر دهم .» اى یوسف‏، اى مرد راستگوى‏، در باره [این خواب که] هفت گاو فربه‏، هفت [گاو] لاغر آنها را مى‏خورند، و هفت خوشه سبز و [هفت خوشه‏] خشگیده دیگر؛ به ما نظر ده‏، تا به سوى مردم برگردیم‏، شاید آنان [تعبیرش را] بدانند.

 گفت‏:  «هفت سال پى در پى مى‏کارید، و آنچه را درویدید «جز اندکى را که مى‏خورید» در خوشه‏اش واگذارید.  آنگاه پس از آن‏، هفت سال سخت مى‏آید که آنچه را براى آن [سالها] از پیش نهاده‏اید «جز اندکى را که ذخیره مى‏کنید» همه را خواهند خورد آنگاه پس از آن‏، سالى فرا مى‏رسد که به مردم در آن [سال‏] باران مى‏رسد و در آن آب میوه مى‏گیرند.» و پادشاه گفت:

 «او را نزد من آورید.» پس هنگامى که آن فرستاده نزد وى آمد، [یوسف‏] گفت‏:  

«نزد آقاى خویش برگرد و از او بپرس که حال آن زنانى که دستهاى خود را بریدند چگونه است‏؟ زیرا پروردگار من به نیرنگ آنان آگاه است [پادشاه‏] گفت‏:  

«وقتى از یوسف کام [مى]خواستید چه منظور داشتید؟»  زنان گفتند:  «منزه است خدا، ما گناهى بر او نمى‏دانیم‏،» همسر عزیز گفت‏: «اکنون حقیقت آشکار شد. من [بودم که‏] از او کام خواستم‏، و بى‏شک او از راستگویا ن است .»یوسف گفت‏: «این [درخواست اعاده حیثیت‏] براى آن بود که [عزیز] بداند من در نهان به او خیانت نکردم‏، و خدا نیرنگ خائنان را به جایى نمى‏رساد. »[16]

4-5-یو سف در جایگاه اصلی خود:

بر اساس نظر کتاب مقدس یوسف به جایگاه اصلی خود فراخوانده می شود. وتعبیر هر دو  خواب فرعون  توسط یوسف به یک نحو ارائه می شود وراه حل نجات از قحطی را هم یوسف بیان می کند،

 وسر انجام  طبق روایت کتاب مقدس فرعون می گوید:

          «چه کسی بهتر از یوسف می تواند از عهده این کار برآید مردی که روح  خدا در اوست. »[17]

نقد:

         در اینجا علت لیاقت یوسف را وجود روح خدا در او می داند، البته آوردن کلمه ی روح خدا هم در اینجا جای بحث دارد ! (باید به تأکیدات قرآن و توجه قرآن روی این کلمه وعقیده روح در مسیحیت توجه کرد.) این در حالی است که قرآن علت لیاقت یوسف را نگهبانی خوب ،امین بودن  ودانائی می داند. زیرا که این دو با مسؤلیّت او در آینده هماهنگی وسنخیّت دارد.

 لذا نویسنده کتاب مقدس در دو سطر بعد تحت تأثیر قرآن یادش می آید که فول کرده لذا ادامه می دهد که فرعون گفت:

 «پس داناترین وحکیم ترین شخص تو هستی هم اکنون تو را بر این امر مهم می گذارم . تو شخص دوم سرزمین مصر خواهی شد»[18]

نقد:

سپس نویسنده کتاب مقدس بحث زنجیر طلا وعرابه سلطنتی ولباس فاخر وانگشتر سلطنتی را به میان می آورد. ودختر کاهن را هم به عقد یوسف در آورده که دو پسر به نام منسی(فراموشی) وافرایم (پرثمر) را برای یوسف تدارک می بیند. تا نعمت کامل گردد و از عظمت های دنیائی یوسف هیچ کم نداشته باشد وبه همه چیز برسد!  

ودر نهایت هم قحطی آمد ویوسف، فروش غله را به مردم که از خارج می آمدند آغاز کرد ودر نهایت همه مصر وحیوانات مصر وحتّی مردم مصر را هم ازآن فرعون کرد! توخود بخوان ذهن حرص ومعامله گر یهودی را از این نوشته ها!)

امّا ببینید و تماشا کنید قرآن چگونه سیاست وحکومت داری وزندگی حضرت یوسف را بیان می دارد:

 « و پادشاه گفت‏: «او را نزد من آورید، تا وى را خاص خود کنم‏.»پس چون با او سخن راند، گفت‏: «تو امروز نزد ما با منزلت و امین هستى‏.»  [یوسف‏] گفت‏: «مرا بر خزانه‏هاى این سرزمین بگمار، که من نگهبانى دانا هستم‏ و بدین گونه یوسف را در سرزمین [مصر] قدرت دادیم‏، که در آن‏، هر جا که مى خواست سکونت مى‏کرد.

هر که را بخواهیم به رحمت خود مى‏رسانیم و اجر نیکوکاران را تباه نمى‏سایم‏.   و البته اجر آخرت‏، براى کسانى که ایمان آورده و پرهیزگارى مى‏نمودند، بهتر است»[19]

4-6-آمدن برادران نزد یوسف:

کتاب مقدس به مصر آمدن برادران  یوسف راچنین طرح می کند:

«هرچند برادرانش را شناخت اما ایشان اورا نشناختند یوسف به آنها گفت : «شما جاسوس هستید وبرای بررسی سرزمین ما به اینجا آمده اید.»[20]...«ای سرور، ما برادریم وپدرمان در سرزمین کنعان است. برادر کوچک ما نزد پدرمان است . ویکی از برادران ما هم مرده است.،یوسف گفت: « فقط در صورتی حرفهـای شمـا ثـابت می شود که برادر کـوچکتـان هم به اینجا بیاید وگرنه به حیات فرعون قسم که اجازه نخواهم داد که از مصر خارج شوید» آنگاه هم آنها را به مدت سه روز به زندان انداخت ، در روز سوم به ایشان گفت:

 «من مرد خدا ترسی هستم، پس آنچه به شما می گویم انجام دهید تا زنده بمانید.و اگر شما واقعاً افراد صادقی هستیدیکی از شما در زندان بماند وبقیه با غلّه ای که خریده اید نزد خانواده های گرسنه خود برگردید .

ولی شما باید برادر کوچک خـود را نـزد مـن بیاورید. به این طریق به من ثابت خواهد شد که راست گفته اید . ومن شما را نخواهم کشت.» آنها این شرط را پذیرفتند

یوسف به نوکرانش دستور داد . تا کیسه های آنها را از غله پر کنند ضمناً مخفیانه به نوکران خود گفت:  « که پولهایی را که برادرانش برای خرید غله پرداخته بودند ، در داخل کیسه هایشان بگذارند وتوشه سفر به آنها بدهند

هنگام غروب آفتاب وقتی که برای استراحت توقف کردند، یکی از آنها کیسه خود را باز کرد تا به الاغ ها خوراک بدهد، ودید پولی که برای خرید قله پرداخته بود ، در دهان کیسه است! پس به برادرانش گفت: «ببینید پولی را که داده ام در کیسه ام گذارده اند» «از ترس لرزه بر انام آنها افتاده به یکدیگر گفتند:«این چه بلایی است که خدا برسر ما آورده است؟»... ( آنها وقتی در کنعان ) کیسه های خود را باز کردند دیدند پولهایی که بابت خرید غله پرداخته بودند داخل کیسه های غله است . آنها وپدرشان از این پیش آمد بسیار ترسیدند! [21]

اما نقد:

آیا از حضرت یوسف که پیامبر الهی است بعید نیست که به نام فرعون قسم بخورد؟ وآیا نویسنده داستان کتاب مقدس که این جمله را از زبان قهرمان داستان خود می گوید دنبال چه هدفی است؟ آیا تهدید به کشتن افراد بی گناه   یعنی برادران یوسف وگفتن این جملات تهدید آمیز  از زبان یک  پیامبر معصوم  و الهی است؟ یا از زبان یک سیاسی کار یهودی ؟

آیا اگر برادر دیگر آنها آمد این اثبات کننده عدم جاسوسی می تواند باشد. مثـل اینکه به کسی بگوییم اگر تو هویج خوردی معلوم می شود سخن تو راست است؟! وهمچنین این هم از عجایب داستان است که از مرکب اهل کنعان به عنوان الاغ نام می برد نه اسب یا شتر!؟نویسندة کتاب مقدس  درپی تحقیر چه کسانی است! معلوم است که از شتر نباید نام ببرد چون شتر یادآورمحمد وعرب است لذا هرگز نباید مطرح شود یا اگر مطرح شود به شکل بدی باید باشد!

ومعلوم نمی شود به این مطلب که پول های آنان درکیسه آنهاست درراه پی بردند یا درکنعان وخلاصه  کِی پی بردند؟ ومعلوم نمی شود چرا با دیدن پول ها آنقدر ترسیدند؟ وا ازآن بعنوان بلای آسمانی نام بردند !

و همچنین درجای دیگر آورده است که مردم دیگر جاهای مصرازچوپانان نفرت دارند.ومعلوم هم نیست چرا نفرت دارند؟آنهم از چوپانان نه از غارتگران،دزدان،و

جاسوسان،تجاوزکاران ! وضمناً آیا این مطالب  ارتباط زیادی  با چوپانی انبیای الهی ندارد؟!

کتاب مقدس ادامه می دهد که:

«به واسطه اینکه از گرسنگی نمیرند یعقوب مجبور می شود بنیامین را همراه آنها بفرستد» یوسف بنیامین را همراه آنها دید.به ناظر خانه خود گفت : 

«امروز ظهر این مردان با من نهار خواهند خورد. یوسف چون برادر تنی خود را دید...به او گفت:  پسرم ! خدا تورا برکت دهدیوسف به جایی خلوت شتافت ودرآنجا گریست،سپس صورت خود را شسته نزد برادرانش باز گشت ودرحالی که برخود مسلط شده بود دستور داد غذا بیاورند... وبرای بنیامین پنج برابر سایرین غذا کشید!؟ وبعد هم می گویدپنج دست لباس وچقدر نقره برای بنیامین بدهند![22]

نقد:

آیا محبت یوسف به بنیامین از سنخ غذا ولباس ونقره است ویا اینکه اینها آرزوی یهودیان است؟ تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!

کتاب مقدس ادامه می دهد:

«وقتی برادران آماده حرکت شدند...یوسف به ناظر دستور داد،جام نقره اش را با پولهای پرداخت شده درکیسه بنیامین بگذارد.ناظر هم آنچه را یوسف به او گفته بود انجام داد.برادران صبح زود برخاسته،الاغهای خود را بار کردند وبه راه افتادند. اما هنوز از شهر زیاد دور نشده بودند که یوسف به ناظر گفت:

«بدنبال ایشان بشتاب وچون به ایشان رسیدی بگو:  «چرا به عوض خوبی بدی کردید»؟ چرا جام مخصوص سرور مرا که با آن شراب می نوشد وفال می گیرد دزدید؟ آنها گفتند:

«جام را پیش هرکس که پیدا کردید او رابکشید وبقیه ما هم بردة سرورمان خواهیم شد»یوسف گفت:

«بسیار خوب ولی فقط کسی که جام را دزدیده باشد،غلام من خواهد شد وبقیه شما می توانید بروید» وخلاصه ، ناظر جام را درکیسه بنیامین یافت ویوسف ازایشان پرسید: «چرا این کار را کردی،آیا نمی دانستید مردی چون من به کمک فال می تواند بفهمد ! ؟[23]

نقد:

اولاً جام مخصوص سرور را جامی می داند که شراب درآن می نوشد وبا آن فال می گیرد .آیا کار حضرت یوسف فال گیری است ونوشیدن شراب وحتماً با مستی تمام هم تعبیر خواب می کرده است!؟

آیا این یک تهمت به نبی الهی نیست؟ نویسنده کتاب مقدس چرا اینطور با دشمنان انبیا،که به انبیا تهمت ساحری وطائر بازی می زنند هماهنگی می کند؟!و

نویسندةکتاب مقدس ادامه می دهد:

« وقتی که، یوسف گفت: «فقط شخصی که جام را دزدیده است غلام من خواهد بود وبقیه شما نزد پدرتان برگردید.یهودا گفت: «اگر این جوان که جان پدرمان به اوبسته است همراه من نباشد پدرمان از غصه خواهد مرد.( دراینجا)،یوسف دیگر نتوانست خودداری کند. پس به نوکران خود گفت: «همه از اینجا خارج شوند،پس ازاینکه همه رفتند واورا با برادرانش تنها گذاشتند.او خود را به ایشان معرفی کرد وگفت:

« خود را سرزنش نکنید،آری خدا بود که مرا به مصر فرستاد نه شما» وسرانجام فرعون هم از ماجرا با خبر شده ودستور می دهد به یوسف که: به برادران خود بگو الاغهای خود را بار نموده به کنعان بروند وپدر وهمه خانواده های خود را برداشته به مصر بیایند...(باز هم معرفت فرعون! باید هم چنین نویسنده ای چنین محبت هایی را به فرعون نسبت دهد) درنهایت هم یوسف به هرکدام از آنها یکدست لباس نو هدیه نمود، اما به بنیامین پنج دست لباس وسیصد مثقال نقره بخشید!

....«آنها نزد پدرشان بازگشتند وبه او گفتند:یوسف زنده است.اما یعقوب چنان حیرت زده شد که نتوانست سخنان ایشان را قبول کند!

اما وقتی ارابه ها را دید وپیغام یوسف را به او دادند.روحش تازه شد وگفت باور می کنم پسرم یوسف زنده است! ؟[24]

امّا نقد:

دراینجا می بینید که هیچ آثاری از علم غیب دریعقوب مشاهده نمی شود، و یعقوب با دیدن شواهد، سخن فرزندانش را باور می کند!؟ وهمچنین از ماجرای پیراهن هم خبری نیست! اما بالاخره نتوانست از اعجاز قرآن رد شود چون می بایست یک چشم روشنی درکار باشد لذا با آوردن جملة (روحش تازه شد)کلام را می بندد تا بحث زیبای قرآن یعنی  بینا شدن یعقوب را  به فراموشی بسپارد؟!

امّا حالا ببینید قرآن مسائل را چگونه وچه زیبا واصولی بیان کرده است؟

«و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند. [او] آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند.

 و چون آنان را به خوار و بارشان مجهز کرد، گفت‏:  «برادر پدرى خود را نزد من آورید. مگر نمى‏بینید که من پیمانه را تمام مى‏دهم و من بهترین میزبانانم پس اگر او را نزد من نیاوردید، براى شما نزد من پیمانه‏اى نیست‏، و به من نزدیک نشوید.» گفتند:

 «او را با نیرنگ از پدرش خواهیم خواست‏، و محققاً این کار را خواهیم کرد.» و [یوسف‏] به غلامان خود گفت‏:  «سرمایه‏هاى آنان را در بارهایشان بگذارید، شاید وقتى به سوى خانواده خود برمى‏گردند آن را بازیابند، امید که آنان بازگردند» پس چون به سوى پدر خود بازگشتند، گفتند:

 «اى پدر، پیمانه از ما منع شد. برادرمان را با ما بفرست تا پیمانه بگیریم‏، و ما نگهبان او خواهیم بود.»  [یعقوب‏] گفت‏:  

«آیا همان گونه که شما را پیش از این بر برادرش امین گردانیدم‏، بر او امین سازم‏؟ پس خدا بهترین نگهبان است‏، و اوست مهربانترین مهربانان» و هنگامى که بارهاى خود را گشودند، دریافتند که سرمایه‏شان بدانها بازگردانیده شده است‏. گفتند:

 «اى پدر، [دیگر] چه مى‏خواهیم‏؟ این سرمایه ماست که به ما بازگردانیده شده است‏. قوت خانواده خود را فراهم‏، و برادرمان را نگهبانى مى‏کنیم‏، و [با بردن او] یک بار شترمى‏افزاییم‏، و این [پیمانه اضافى نزد عزیز] پیمانه‏اى ناچیز است‏» گفت‏:

 «هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا با من با نام خدا پیمان استوارى ببندید که حتماً او را نزد من باز آورید، مگر آنکه گرفتار [حادثه‏اى‏] شوید.» پس چون پیمان خود را با او استوار کردند [یعقوب‏] گفت‏:

«خدا بر آنچه مى‏گوییم وکیل است» و گفت‏: «اى پسران من‏، [همه‏] از یک دروازه [به شهر] در نیایید، بلکه از دروازه‏هاى مختلف وارد شوید، و من [با این سفارش‏،] چیزى از [قضاى‏] خدا را از شما دور نمى‏توانم داشت‏. فرمان جز براى خدا نیست‏. بر او توکل کردم‏، و توکل‏کنندگان باید بر او توکل کنند»

و چون همان گونه که پدرانشان به آنان فرمان داده بود وارد شدند، [این کار] چیزى را در برابر خدا از آنان برطرف نمى‏کرد جز اینکه یعقوب نیازى را که در دلش بود، برآورد و بى‏گمان‏، او از [برکت‏] آنچه بدو آموخته بودیم داراى دانشى [فراوان‏] بود، ولى بیشتر مردم نمی دانند.

 و هنگامى که بر یوسف وارد شدند، برادرش [بنیامین‏] را نزد خود جاى داد [و] گفت‏:  

«من برادر تو هستم‏.» بنابراین‏، از آنچه[برادران‏] مى‏کردند، غمگین مباش،»  پس هنگامى که آنان را به خوار و بارشان مجهز کرد، آبخورى را در بار برادرش نهاد. سپس [به دستور او] نداکننده‏اى بانگ درداد: «اى کاروانیان‏، قطعاً شما دزد هستید.» [برادران‏] در حالى که به آنان روى کردند، گفتند: «چه گم کرده‏اید؟»گفتند:

 «جام شاه را گم کرده‏ایم‏، و براى هر کس که آن را بیاورد یک بار شتر خواهد بود.» و [متصدى گفت‏:]«من ضامن آنم‏ » گفتند:«به خدا سوگند، شما خوب مى‏دانید که ما نیامده‏ایم در این سرزمین فساد کنیم و ما دزد نبوده‏ایم‏ »گفتند: «پس‏، اگر دروغ بگویید، کیفرش چیست‏؟»  گفتند:«کیفرش [همان‏] کسى است که [جام‏] در بار او پیدا شود. پس کیفرش خود اوست‏. ما ستمکاران را این گونه کیفر مى‏دهیم پس [یوسف‏] به [بازرسى‏] بارهاى آنان‏، پیش از بار برادرش‏، پرداخت‏.

 آنگاه آن را از بار برادرش [بنیامین‏] در آورد. این گونه به یوسف شیوه آموختیم‏. [چرا که‏] او در آیین پادشاه نمى‏توانست برادرش را بازداشت کند، مگر اینکه خدا بخواهد [و چنین راهى بدوبنماید] درجات کسانى را که بخواهیم بالا مى‏بریم و فوق هر صاحب دانشى دانشورى است‏.  گفتند: «اگر او دزدى کرده‏، پیش از این [نیز] برادرش دزدى کرده است‏.»

 یوسف این [سخن‏] را در دل خود پنهان داشت و آن را برایشان آشکار نکرد [ولى‏] گفت‏:

 «موقعیت شما بدتر [از او]ست‏، و خدا به آنچه وصف مى‏کنید داناتر است.»

گفتند: «اى عزیز، او پدرى پیر سالخورده دارد؛ بنابراین یکى از ما را به جاى او بگیر، که ما تو را از نیکوکاران مى‏بینیم‏.»  گفت‏:

«پناه به خدا، که جز آن کس را که کالاى خود را نزد وى یافته‏ایم بازداشت کنیم‏، زیرا در آن صورت قطعاً ستمکار خواهیم بود.»پس چون از او نومید شدند، رازگویان کنار کشیدند

 بزرگشان گفت‏: «مگر نمى‏دانید که پدرتان با نام خدا پیمانى استوار از شما گرفته است و قبلا [هم‏] در باره یوسف تقصیر کردید؟ هرگز از این سرزمین نمى‏روم تا پدرم به من اجازه دهد یا خدا در حق من داورى کند، و او بهترین داوران است‏.  پیش پدرتان بازگردید و بگویید»:

« اى پدر، پسرت دزدى کرده‏، و ما جز آنچه مى‏دانیم گواهى نمى‏دهیم و ما نگهبان غیب نبودیم و از [مردم‏] شهرى که در آن بودیم و کاروانى که در میان آن آمدیم جویا شو، و ما قطعاً راست مى‏گوییم‏.»  

[یعقوب‏]گفت‏:  «[چنین نیست‏،] بلکه نفس شما امرى [نادرست‏] را براى شما آراسته است‏. پس [صبر من‏] صبرى نیکوست‏. امید که خدا همه آنان را به سوى من [باز] آورد، که او داناى حکیم است. »  و از آنان روى گردانید و گفت‏:  

«اى دریغ بر یوسف‏، و در حالى که اندوه خود را فرو مى‏خورد، چشمانش از اندوه سپید شد. [پسران او] گفتند: «به خدا سوگند که پیوسته یوسف را یاد مى‏کنى تا بیمار شوى یا هلاک گردى‏.» گفت‏:

«من شکایت غم و اندوه خود را پیش خدا مى‏برم‏، و از [عنایت‏] خدا چیزى مى‏دانم که شما نمى‏دا نید ،اى پسران من‏، بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا نومید مباشید، زیرا جز گروه کافران کسى از رحمت خدا نومید نمى‏شود.»

پس چون [برادران‏] بر او وارد شدند، گفتند: «اى عزیز، به ما و خانواده ما آسیب رسیده است و سرمایه‏اى ناچیز آورده‏ایم‏. بنابراین پیمانه ما را تمام بده و بر ما تصدق کن که خدا صدقه‏دهندگان را پاداش مى‏دهد.» گفت‏:  «آیا دانستید، وقتى که نادان بودید، با یوسف و برادرش چه کردید؟»  گفتند:  «آیا تو خود، یوسفى‏؟» گفت‏:

 «[آرى‏،]من یوسفم و این برادر من است‏. به راستى خدا بر ما منت نهاده است‏. بى‏گمان‏، هر که تقوا و صبر پیشه کند، خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمى کند» گفتند:  

«به خدا سوگند، که واقعاً خدا تو را بر ما برترى داده است و ما خطاکار بودیم‏.»  [یوسف‏] گفت‏: «امروز بر شما سرزنشى نیست‏. خدا شما را مى‏آمرزد و او مهربانترین مهربانان است  این پیراهن مرا ببرید و آن را بر چهره پدرم بیفکنید [تا] بینا شود، و همه کسان خود را نزد من آورید.»

 و چون کاروان رهسپار شد، پدرشان گفت‏:  «اگر مرا به کم‏خردى نسبت ندهید، بوى یوسف را مى‏شنوم‏ .» گفتند:

« به خدا سوگند که تو سخت در گمراهىِ دیرین خود هستى‏.»  پس چون مژده‏رسان آمد، آن [پیراهن‏] را بر چهره او انداخت‏، پس بینا گردید. گفت‏:  «آیا به شما نگفتم که بى‏شک من از [عنایت‏] خدا چیزهایى مى‏دانم که شما نمى‏دنید.» گفتند:  

«اى پدر، براى گناهان ما آمرزش خواه که ما خطاکار بودیم‏.»  گفت‏:  « به زودى از پروردگارم براى شما آمرزش مى‏خواهم‏، که او همانا آمرزنده مهربان است‏ پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را در کنار خویش گرفت و گفت‏:

 «ان شاء الله‏، با [امن و] امان داخل مصر شوید.» و پدر و مادرش را به تخت برنشانید، و [همه آنان‏] پیش او به سجده درافتادند، و [یوسف‏] گفت‏: «اى پدر، این است تعبیر خواب پیشین من‏، به یقین‏، پروردگارم آن را راست گردانید و به من احسان کرد آنگاه که مرا از زندان خارج ساخت و شما را از بیابان [کنعان] به مصر آورد ،پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم را به هم زد، بى گمان‏، پروردگار من نسبت به آنچه بخواهد صاحب لطف است‏، زیرا که او داناى حکیم است‏.

 «پروردگارا، تو به من دولت دادى و از تعبیر خوابها به من آموختى‏. اى پدیدآورنده آسمانها و زمین‏، تنها تو در دنیا و آخرت مولاى منى‏؛ مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان ملحق فرما».

 این [ماجرا] از خبرهاى غیب است که به تو وحى مى‏کنیم‏، و تو هنگامى که آنان همداستان شدند و نیرنگ مى‏کردند نزدشان نبودى و بیشتر مردم «هر چند آرزومند باشى‏» ایمان‏آورنده نیستند.

 و تو بر این [کار] پاداشى از آنان نمى‏خواهى‏. آن [قرآن‏] جز پندى براى جهانیان نیست به راستى در سرگذشت آنان‏، براى خردمندان عبرتى است‏.»[25]

4-7- ملاقات با پدر ومادر

نویسنده ی کتاب مقدس در این مورد  چنین می نگارد:

«وخلاصه یوسف پدرش را درجوشن ملاقات کرده واو را درآغوش می گیرد. یوسف پدرش را نزد فرعون می آورد ویعقوب فرعون را برکت می دهد. [26]

نقد:

فرعون هم درنهایت چه محبت ها که به یعقوب  نمی کند تا جایی که آدم احساس می کند که باید با قلب نویسنده محبوب یهود هم صدا شده وآرزو کند که ای کاش انبیا هم مثل فراعنه ومثل بزرگان یهود اهل بخشندگی وبرکت دادن  بودند!

4-8- قحطی وبرنامه های حکومتی وسیاسی یوسف(ع)

نویسنده ی کتاب مقدس ادامه می دهد:

«قحطی شدت می گیرد، ویوسف تمام پولهای مردم مصر وکنعان را درمقابل غله هایی  که خریده بودند جمع کرد ودر خزانه فرعون ریخت.چهارپایان آنها را وبعد ازآن زمین های آنها را هم از آن فرعون می کند ودرنهایت مردم سراسر مصر غلامان فرعون شدند».[27]

نقد:

این هم حاصل کار یوسف  که اموال وچهارپایان وزمین های  مردم مصر را می گیرد وهمه را برده جناب فرعون می کند ویعقوب را نزد فرعون می برد تا درخدمت فرعون بوده وبه او برکت دهد! وسرانجام هم بدن او را وهم بدن خودش را مثل فراعنه مومیایی می کند یعنی نویسنده کتاب مقدس فرعونیت را تقدس می دهد وحاکمیت می بخشد  وبراستی که نویسنده کتاب مقدس درخدمت فرعون است ویک فرعون منطقی ومهربان وبخشنده درداستانش به تصویر می کشد! زهی سیاسی کاری  !

 ولی از آن طرف  یک چهره ای از فرزندان یعقوب درآخر داستان می آورد که دقیقاً به همین یهودی زاده های اسرائیلی زمان ما می خورد که هیچ بوئی از نجابت وعظمت های انبیاء نبرده اند! و حتی در وصیت یعقوب هم بحث تسخیر زمین است، درست مثل همین کار دولت اسرائیل درزمان ما ! اصلاً روحیه همین روحیه است !  شما دیدید که خدا درقرآن در چند آیه آخر سوره ی حضرت یوسف (ع) در مورد فرجام این دو انبیاء الهی چه وحی کرده بود ؟ وباز در فرازی دیگر که برخلاف سیاق داستان درقرآن  همه چیزشان از آن فرعون شده است ،بحث را برسر این است که:

 « یک پنجم محصول را به فرعون بدهند ،ولی کاهنان ندهند.ولذا هرساله یک پنجم ازتمامی محصول خود را به فرعون می دادند.»[28]

نقد:

در اینجا ما باید برسر مسئله یک پنجم یعنی خمس ورابطه آن با اهل بیت (بجای فرعون)توجه کنیم تا به زیرکی وغرض نویسنده کتاب مقدس بهتر پی ببریم.!

4-9-وصایا:

وبنی اسرائیل درسرزمین مصر درناحیه جوشن ساکن شدند.یعقوب به یوسف وصیت کرد بعد از مردنم جسد را از سرزمین مصر برده ودرکنار اجدادم دفن کن.ودرادامه آمده:

«یعقوب براثر پیری چشمانش ضعیف وتار گشته نمی توانست خوب ببیند.  پس یوسف پسرانش را پیش او آورد.او آنها را بوسید ودرآغوش کشید ودست راست را برسر افرایم ودست چپ را بر سر مسنی(برادر بزرگتر) قرارداد.(یعنی پسر کوچکتر را برتری میدهد البته بدون هیچ دلیلی).  ودرنهایت  هم یعقوب می گوید:«من زمینی را به کمال وشمشیر خود از اموری ها  گرفتم،به تو که بربرادرانت برتری داری،می بخشم.[29]

 آخرین سخنان یعقوب را که نسبت، آدمکشی،خشم،حیوان آزاری،شراب خواری، مرزگستری،بیگاری دهی، نیش زنی ودرندگی را به فرزندانش می دهد!چنین آورده است:

«بنیامین گرگ درنده ای است که صبحگاهان دشمنانش را می بلعد وشامگاهان آنچه را که به غنیمت گرفته ،تقسیم می نماید» ؟![30]

«...بعدازمرگ یعقوب،یوسف دستورداد تا جسد او را مومیایی کنند!  ویوسف هم بعد از 110 سال زندگانی به برادرانش وصیت کرد هنگامی که خدا شما را به کنعان می برد استخوانهای مرا نیز با خود ببرید.

و سرانجام یوسف هم مرد واو را مومیایی کرده ودر تابوتی قراردادند(تا مرده اش هم مثل فرعون باشد وکم نیاورد !).»[31]

 4-10-نتیجه پایانی:

این بود ماجرای پایانی داستان یوسف درکتاب مقدس، که با مقایسه آن با آنچه درقرآن آمده بود،متوجه شدید ودیدید که قرآن چه زیبا حوادث را منطقی بیان می کند، ولی نویسنده کتاب مقدس این پا وآن پا می کند تا از مسیرقرآن نرود ومثلاً برای آوردن بنیامین یک طرحی بریزد.اما درنهایت مجبور می شود همان راه قرآن را اما خیلی بدقواره بپیماید! لذا هم آبروی خود را برده وهم حق را غبار آلود کرده است.

ببینید چگونه یعقوب را با یوسف روبرو می کند وچگونه دریافتن ویا قراردادن وجه برادران یوسف درکوله بار آنها ،دوزبانه می شود.  یا یعقوب هنگام وصیت به یوسف می گوید دستت را زیر ران من بگذار! این جمله هم از آن موذی گریهای نویسنده است،چون دست را اغلب برسینه می گذارند نه زیر ران یا زیر!

.ویا اینکه به پسر ارشدش رئوبین می گوید تو با یکی از زنان من نزدیکی کرده ای؟!

آیا می شود این جملات را کلام خدا دانست؟ آیا یک شخص عادی وفاسد حاضر است چنین نسبت هایی را به پسرش بدهد!؟ وببینید چه سخنانی را به عنوان وصیت برزبان یعقوب  رانده است ؟!

 واز کم حافظه ای نویسنده ی کتاب مقدس  در میان داستان یادش می رود عذر خواهی برادران یوسف را بیاورد ولی درپایان داستان یادش می آید آنهم بعد از مرگ یعقوب لذا این عذرخواهی را درآخر می آورد! بخوانید وتدبر کنید.

 آیا به این نتیجه نمی رسید که نویسنده کتاب مقدس این داستان ها را بعد از خواندن قرآن جهت پوشاندن حق ونابودی معنویت سرهم بندی کرده است!

وبه هدف خود که محو عصمت وعظمت انبیاء وهمچنین حذف ذکرخدا وتوحید می باشد دست یافته است.  

وسرانجام هم استخوان بدون گوشت یوسف یعنی جسد یوسف که  بدترین حالت را از لحاظ روانی درذهن خواننده ی  داستان  تداعی می کند را باقی می گذارد که باید به کنعان منتقل شود !

این کجا و آن یوسف زیبای قرآن کجا !امان از شدت نامردی وبخل و ظلم!!! 



[1] . کتاب مقدس،ص 27.

[2] . کتاب مقدس ،ص 37

[3] .  قرآن آیات،1-6/سوره ی یوسف.

[4] . همان،ص،37.

[5] . قرآن آیه 12-15/سوره یوسف

[6] . کتاب مقدس،ص38

[7]. " " " " " "

[8]. کتاب مقدس،ص38.

[9] . آیه 10-20/سورة یوسف.

[10] . کتاب مقدس،ص40.

[11] . قرآن آیات 21-29/سورة یوسف.

[12] .کتاب مقدس،ص 40.

[13] . کتاب مقدس،ص 41.

[14] . همان،ص 41.

[15] . شرح استاد در کلاس درس

[16] . قرآن آیات 35-52/سوره ی یوسف

[17] . همان ،ص42

[18]. همان ،ص42

[19].  قرآن ،آیات54-57/سوره ی یوسف

[20] . آیا تهمت جاسوسی با روحیه چند جوان که برای گدائی غله آمده اندسازگار است؟ یا با اشتغالات فکری ومأموریت نویسنده ی کتاب مقدس سازگار بوده وچنین اقتضا می کند؟

[21] . کتاب مقدس،ص43.

[22] . کتاب مقدس ،ص45.

[23]. همان 45-46.

[24] . کتاب مقدس،ص48.

[25] . قرآن ،آیات58-104

[26] .کتاب مقدس ،ص48.

[27] . کتاب مقدس ،ص49.

[28] . کتاب مقدس ،ص50..

[29] . کتاب مقدس ،ص 50.

[30] .  کتاب مقدس ،ص،51-52.

[31].  کتاب مقدس ،ص،51-52.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی جمعه 22 آبان 1394 ساعت 08:04 http://www.ninjamarket.ir/

عالی بود عزیز

سلام:مقامت عالی است نازنین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.